۱۳۹۹ آذر ۴, سه‌شنبه

سالروز جنایت آتش زدن کریمپور شیرازی در زندان قصر و جان باختن وی در راه آزادی و استقلال

  1.  

کریم پور شیرازی نخستین شماره نشریه خود یعنی «شورش» را در بهمن ماه ١٣ خورشیدی در تهران منتشر کرد. این هفته نامه پس از آن، به دلیل مبارزه علنی با حکومت و شخص شاه به محاق توقیف رفت. اما او با عناوین دیگر نظیر فریاد ایران، قیام ملت، مرد وطن، ندای البرز و مهر میهن کار مطبوعاتی خود را آمیخته با مبارزه ادامه داد!

کریمپور شیرازی
کریمپور شیرازی

سال انتشار نشریه شورش از جمله بدترین سال‌های زندگی سیاسی این ملت بود؛ چون از یک سو، ملت ایران به رهبری دکتر مصدق فریاد «ملی شدن صنعت نفت» را بلند کرده بود، و از دیگر سو، سپهبد رزم‌ آرا، نخست‌ وزیر وقت، تلاش می‌کرد تا این فریاد را در نطفه خفه کند.

در چنین شرایطی بود که کریم پور بپاخاست و در سرمقاله نخستین شماره روزنامه شورش مورخ ۲۳/۱۱/۱۳۲۹ نوشت: «… یک بار دیگر با کمال صراحت و مردانگی آشکارا و علنی فریاد می‌زنم: ای مردم، اگر طالب سعادت خویش و خوشی ایران و ایرانیان هستید، چاره منحصر به فرد، فقط یک شورش و انقلاب خونین است. در صورتی که از مرگ سرخ بترسید، با روی سیاه و در برابر کاخ‌های سفید سر به فلک کشیده، از گرسنگی و بدبختی خواهید مرد. باید بین مرگ شرافتمندانه و زندگی ننگین یکی را انتخاب کنید من که مرگ شرافتمندانه را انتخاب می‌کنم. »

سرمقاله‌های شورش که توسط کریم پور شیرازی نوشته می‌شد از اهمیت فوق‌العاده‌ای در میان سایر مطالب روزنامه برخوردار بود و سایر مطالب را تحت‌الشعاع قرار می‌داد. اصولاً بیشترین شهرت کریم پور به خاطر نوشتن همین سرمقاله‌هایش بود. «من به قرآن مجید سوگند یاد کرده‌ام که چیزی جز به منفعت ملت ایران نگویم و سطری جز برای آسایش مردم ننویسم.»

کریم پور در یکی دیگر از سرمقاله‌هایش نوشت: «ای مردم، اگر طالب سعادت خویش و خوشی ایران و ایرانیان هستید، چاره منحصر به فرد، فقط یک شورش و انقلاب خونین است!»

کریم پور شیرازی در روزنامه پر طرفدار شورش در انتقاد از اشرف پهلوی می‌نویسد: «مردم می‌گویند اشرف چه حق دارد که در تمام شئون مملکت دخالت کرده و با مقدرات و حیثیت یک ملت کهنسال بازی کند. مردم می‌گویند این پولهایی را که اشرف به نام سازمان شاهنشاهی از مردم کور و کچل، تراخمی و بی‌سواد این مملکت فقیر و بدبخت می‌گیرد به چه مصرفی می‌رساند؟…

مردم می‌گویند چرا خواهر شاه در امور قضائیه، مقننه و اجرائی این مملکت دخالت نا مشروع می‌کند. چرا خواهر شاه دادستان تهران را احضار کرده و نسبت به توقیف ملک افضلی جنایتکار و آدم‌کش اعتراض کرده و دستور تعویض بازپرس را می‌دهد؟

چرا باید یک نفر مفتخور نالایق به نام همسری خواهر شاه، دربار سلطنتی یک مملکت تاریخی را ملعبه عیاشی و خوش‌گذرانی خود قرار دهد؟…

شاه اگر با طرد اشرف، فاطمه و احمد شفیق عرب و هیلر آمریکایی افکار عمومی را تسکین ندهد، عاصیان جان به لب آمده و کارد به استخوان رسیده، ناچار خواهند شد برای حفظ استقلال و آبروی ایران کاری بکنند که ملت قهرمان و بزرگ فرانسه با دربار و لوئی شانزدهم کردند.حال خود دانید با آتش و قهر و نفرت مردم.»

پس از انتشار این مقاله، امیرمختار کریم پور نامه تهدیدآمیزی را دریافت کرد که کلیشه آن را در روزنامه به چاپ رساند: «… ای مدیر روزنامه شورش! بدان و آگاه باش که اگر دست از مبارزه با اشرف پهلوی برنداری، عاقبت وخیمی در پیش داری، دیدی که چگونه محمد مسعود می‌خواست علیه ما مبارزه کند، به حیات او خاتمه دادیم و باز هم می‌گوئیم، اگر دست از مبارزه با ما برنداری در همین روزها منتظر سرنوشت مسعود باش.»

کریم پور موفق شد ٨٨ شماره نشریه شورش را تا ٢۴ مرداد ماه ١٣٣٢ منتشر کند و در ٢۶ مهر ماه او را به جرم هواداری از دولت دکتر مصدق دستگیر کردند!

سرانجام کریم پور شیرازی به عنوان اعتراض پنج روز اعتصاب غذا کرد و در این مدت به حدی ضعیف و لاغر شده بود که قدرت نشستن و حرف زدن هم نداشت .

کریم پور شیرازی ساعت ۳ بامداد روز دوشنبه ۲۴ اسفند ماه ۱۳۳۲ در میان شعله‌‌های آتش سوخت و ساعت ده صبح به بیمارستان برده شد و ساعت ۴ بعدازظهر همان روز، خبر جان‌باختن او منتشر شد. آنگاه این خبر دهان به دهان نقل شد که: «به دستور اشرف، ابتدا کریم پور را با گلوله زدند و سپس پیکر نیمه‌جانش را آتش زدند و او را در میان شعله‌های آتش سوزاندند و بدین‌ترتیب، دست به انتقام‌ جویی از نیش قلم یک روزنامه‌ نگار زدند.»

اینچنین بود که نام کریم پور شیرازی در تاریخ ایران پرآوازه شد؛ کسی که با قلم خویش آغاز کرد؛ اما پرونده مبارزاتش علیه استبداد را با خون خویش بست و در تاریخ مبارزات مردم ایران با دیکتاتوری به یادگار گذاشت

۱۳۹۹ شهریور ۱۳, پنجشنبه

فرخی یزدی 

هر که شد خام به صد شعبده خوابش کردند

هر که در خواب نشد خانه خرابش کردند

پشت دیوار خری داغ نمودند و بما

وصفی از طعم دل انگیز کبابش کردند

گفته بودند که سازیم وطن همچو بهشت

دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند

بازی اهل سیاست که فریبست و ریا 

خدمت خلق ستمدیده خطابش کردند

اول کار بسی وعده شیرین دادند

آخرش تلخ شد و نقش بر آبش کردند

آنچه گفتند نشود سرکه نیکو و حلال

در نهانخانه تزویر شرابش کردند

ز که نالیم که غفلت و نادانی ما

آنچه سرمایه ایجاد سرابش کردند

لب فرو بسته ز دردیم و پشیمانی و غم

گر چه خرسندی و تسلیم حسابش کردیم 

۱۳۹۹ اردیبهشت ۸, دوشنبه

زندگی‌نامه مشتاق علیشاه کرمانی

مشتاق علیشاه « میرزا محمد تربتی» (وفات: ۱۲۰۶ هـ . ق)
نامش میرزا محمد تربتی و به مشتاق علیشاه ملقب بود. او از چهره های سرشناس عرفان و شعر ادب و هنر به شمار می رود مدفن او در میدان مشتاقیه زیارتگاه اهل عرفان است. سیم مشتاق سیم چهارم ۳ تار از یادگارهای اوست.

مقبره مشتاق علی شاه
همه ما اعتقاد به وجود نظامی قانونمند بر جهان هستی داریم.نظامی که دادستان آن خداوند متعال است.هیچ کس تا به حال نتوانسته  از محکمه  عدل الهی فرار کند چرا که خداوند خود فرموده که در کمین ستمگران نشسته.یکی از حکایت هایی که بر این مطلب صحه میگذارد ماجرای قتل مشتاق علیشاه کرمانی است که اتفاقا با فتوای امام جمعه شهر کرمان ملاعبدالله مجتهد حدود ۲۲۰ سال پیش اتفاق افتاده است.گر چه بعد از این واقعه نام مشتاق به نیکی ماند و اکنون مقبره او در کرمان زیارتگاه اهل دل است و از ملا عبدالله مجتهد  و خاندانش نامی جز (( ملا عبدالله سگو)) به لهجه کرمانی نماند.اما این قتل پیامدهایی داشت که واقعا عبرت آموز و شنیدنی است:
مشتاق علی شاه در کرمان
در اواخر حکومت کریم خان زند سید معصوم علیشاه دکنی عده ای از یاران خود را مامور رسیدگی به امور دراویش نعمت الهی در ایران نمود.در بین این مریدان مشتاق علی شاه مامور کرمان شد.مشتاق در کرمان ماند و کارش رونق گرفت.جمع کثیری به مشتاق گرویدند از جمله عده ای از روحانیون شهر کرمان که معروف ترین آنها میرزا محمد تقی کرمانی (مظفر علیشاه) بود.این میرزا محمد تقی کسی بود که به روایتی وقتی می خواست به مسجد برود ۱۲ نفر قرآن خوان در دو طرف او قرآن قرائت می کردند تا به مسجد برسد.اتفاقا میرزا محمد تقی چنان در مخالفت با متصوفه تعصب می ورزید که هرگز با ایشان نمی نشست و حتی دیگران را هم از مجالست با صوفیه منع می نمود.
روزی یکی از کسبه کرمان که روضه خوانی سالانه داشت علمای شهر را هم دعوت نمود.علما در صفه ای خاص نشسته بودند که مشتاق بی خبر وارد مسجد شد و در زاویه ای مقابل ملا محمد تقی نشست.هنگامی که سفره گستردند ملا محمد تقی دست دراز نکرد و سایر علما هم دست نزدند.صاحب نذر که مردی بازاری و متدین بود از علت سوال کرد و تاکید کرد جای احتیاط نیست چون تمام مخارج سفره از کسب حلال به دست آمده و ذره ای از آن به ناحق نیست.ملا محمد تقی اشاره به مشتاق کرد و گفت که : “قرار نبود درویش بر این سفره باشد”.مشتاق شنید نگاه معنی داری به ملا محمد تقی کرد و گفت : “حاجی اگر سفره مولاست که بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست!!! درویش و غیر درویش ندارد”.سپس برخاست و از مجلس بیرون رفت.می گویند نگاه مشتاق در ملا محمد تقی اثر کرد و همه حاضرین متحیر بماندند اما از فرط ناراحتی کسی نتوانست دست به غذا ببرد.ملا محمد تقی عبای خود را برداشت و در پی مشتاق روان شد و در اوایل کوچه ماهانی به مشتاق رسید که بر قبری چمباتمه زده بود هر چه اصرار کرد درویش باز نگشت.اما از آن روز ملا محمد تقی متحول شد تغییر مشرب داد و دیوانه عشق شد و در راه سلوک و عرفان افتاد و بعدها مظفر علیشاه لقب گرفت و حتی دیوان شعر خود را به نام مرشد خود ((دیوان مشتاق)) نام نهاد.
                                          هر که شد خاک نشین برگ و بری پیدا کرد
                                            دانه در خاک فرو رفت و سری پیدا کرد
بدین طریق ملا محمد تقی که از بزرگان علمای کرمان بود مفتون درویشی به نام مشتاق شد.گرویدن ملا محمد تقی به مشتاق در افکار عمومی شهر کرمان سخت اثر کرد.همین امر مقدمات قتل مشتاق را فراهم ساخت.باری مشتاق روزها را در حجره ای در کنار مسجد جامع می گذراند و به قرآن خوانی مشغول بود. صوتی بس خوش داشت و به قول وزیری  تار را در نهایت امتیاز میزد.مخالفان و به خصوص روحانیون که بازار درویش را گرم دیدند؛در فکر نابودی او افتادند نقطه ضعف مشتاق از نظر آنها نواختن ساز بود و حاسدان و مغرضین شایع کرده بودند که درویش آیات قرآن را همراه با ساز می خواند.تا بالاخره متعصبین مقدمات صدور فتوای قتل مشتاق را توسط ملا عبدالله مجتهد فراهم آوردند که در مطلب بعد به جزئیات قتل مشتاق و پیامدهای آن می پردازیم.
                           تا دل مرد خدا نامد به درد                          هیچ قومی را خدا رسوا نکرد

مشتاقیه …               
مشتاق علیشاه که نام اصلی اش میرزا محمد تربتی است، جوانی خوش سیما و برازنده و از مریدان  شاه نعمت الله ولی بود که از اصفهان به کرمان کوچ کرد و در این شهر ساکن شد. او هنرمندی شوریده بود که هم شعر می سرود و هم سه تار را به مهارت می نواخت، و اصلا ً نام او با نام سه تار عجین است چرا که وی یک سیم به سیم های سه تار افزوده که به نام وی، «سیم مشتاق» نامیده می شود. می گویند این درویش هنرمند، روزها روی پله های مسجد جامع کرمان می نشست و آیات قرآن را به همراه صوت مؤثر سه تار، از بُن جان، تلاوت می کرد. از این رو پس از مدتی مریدانی بسیار یافت که پر آوازه ترین آنها همان ملا محمد تقی کرمانی، معروف به « مظفر علیشاه» بود.اما هر چند که پیروان مشتاق رو به افزونی می گذاشتند، بر تعداد دشمنان او هم که در صدد قتلش بودند، اضافه می گردید که در صدر آنان ملا عبدالله نامی بود که مجتهد شهر بود و از همه گردنکش تر و خونی تر می نمود و هر دم در پی بهانه می گشت تا اینکه روز بیست و هفتم ماه رمضان ۱۲۰۶شمسی، هنگامی که بر منبر بود، مشتاق علیشاه وارد شد و در گوشه ای به عبادت مشغول گشت. ملا عبدالله چون شنیده بود که وی قرآن را با نوای سه تار تلاوت می کند، از  همان بالای منبر حکم به سنگسار کردن و قتل مشتاق علیشاه داد و خود پیش افتاد.
درویش را گرفتند و در مکانی که امروز شبستان مسجد جامع است، و در آن روز تلی بود به نام «تل خر فروشان» در گودال افکندند و به سنگ زدن پرداختند. یکی از مریدان مشتاق به نام جعفر خود را به روی او انداخت تا در امانش بدارد، اما به او نیز رحم نکردند و او هم کشته شد و ملا محمد تقی (مظفر علیشاه) زمانی رسید که کار از کار گذشته بود…، پس هنگامی که آن صحنه ناگوار را دید گفت:« شهری خون بهای مشتاق است» . 
بعد از مرگ مشتاق، ملا عبدالله که بانی مرگ او بود به «ملا عبدالله سگو» معروف شد، چون هنگام مرگ زمانی که دید لب های مشتاق علیشاه هنوز تکان می خورد و «یاهو» می گوید، به او نزدیک شد و  با لهجه کرمانی گفت: « سگو! هنوز هم یا هو می گویی؟ » و عجیب اینکه این لقب آز آن به بعد روی او و اقوامش ماند و مردم آنها را خاندان «عبد الله سگو» می نامیدند.
مدفن مشتاق علیشاه که از خلوص و صفای خاصی بهره دارد، در کرمان به «مشتاقیه» معروف است.
به گفته دکتر باستانی پاریزی بعد از سال ها، مرحوم عباسعلی کیوان قزوینی که از نفوذ کلام و تأثیر نفس بهره بسیار داشت، در همان مسجد جامع کرمان که چندین هزار جمعیت کرمانی در آنجا جمع بودند، واقعه قتل مشتاق علیشاه و سنگسار کردن او را توسط مردم کرمان، نقل می کرد و چنان مؤثر نقل می کرد که مثل واقعه عاشورا همه مردم به گریه افتادند. پس در آخر منبر گفت: « مردم این بود واقعه قتل مشتاق توسط اجداد بزرگوار شما!!! حالا گمان می کنم وقت آن رسیده باشد که وجوبا ً همه شما یک لعنتی به روح پدران خود نثار کنید! ». و عجیب اینکه مردم تحت تأثیر کلام او، در جواب «پیش باد! » 
را چنان بلند و همگانی گفتند که انگار به روح پدرانشان صلوات یا رحمت می فرستند!!!!!
چرا مشتاق علیشاه یک سیم به (سه تار ) افزود؟
از اصول بنیادی نوازندگی سازهای زهی، مضرابی موسیقی ایرانی ، آن است که هیچ گاه نغمه ای (نتی) به صورت تنها اجرا نمی شود .
بلکه همیشه با یک صدای واخوان پشتیبانی می شود (( واخوان عبارت است از اجرای مداوم یک یا چند صدا در طول اجرای قطعه )) تقریبا” در تمامی سازهای زهی مضرابی مانند انواع تنبور ، دو تار در موسیقی نواحی معاصر ایران در مناطق مختلف خراسان (شمال شرق )
گلستان(ترکمن) مازندران ، کرمانشاه ،آذربایجان ( شرقی و غربی ) آن است . که همواره یکی از سیمها وظیفه اجرای ملودی و دیگری که معمولا”به فاصله چهارم و یا پنجم نسبت به سیم اول کوک شده نقش واخوان را به عهده دارد .
در نوازندگی سه تار معاصر به شیوه قدما نیز مضراب به گونه ای نواخته می شود که همواره هنگامی که سیمی به ارتعاش در می آید سیم بالای آن نیز به عنوان واخوان به ارتعاش در می آید. با اضافه شدن سیم مشتاق در حقیقت سیمهای سه تار متشکل از سه (( دوتار )) گردید.
۱- سیم اول از جنس فولاد با واخوان سیم دوم از جنس برنج.
۲- سیم دوم از جنس برنج با واخوان سیم مشتاق از جنس فولاد.
۳-سیم سوم مشتاق از جنس فولاد ، واخوان سیم بم از جنس برنج.
در واقع سیم مشتاق واخوان سیم دوم و سیم بم می باشد.و جالب اینکه نوع سیمی را که مشتاق علیشاه انتخاب نمود باعث شده که هرجفت از سیمها متشکل از دو جنس سیم فولاد و برنج شو

۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

درس زندگی

یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (۳).
او نا امید شده بود. او فکر کرد “شاید بچه خوب گوش نکرده است” تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد “۴″….. نومیدی در صورت معلم باقی ماند.
به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و پسر با تامل جواب داد “۳″؟ حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد “۴″!!!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد “برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم”.
هیچوقت زندگیو صرفا با منطق خودتون تحلیل نکنید. برای موفقیت تو زندگی، گاهی آدم باید بتونه خودشو جای آدمهای دیگه بزاره تا بتونه دلیل رفتارهای بعضا غیر معقول دیگران رو درک کنه!!

۱۳۹۶ آذر ۱۷, جمعه

کشکول طبسی

                                                                       

                                                              کشکول طبسی 





درروزگاری پیش ازاین که هنوزپای ماشین به زندگی ایرانیان بازنشده بودمردم جهت حمل مصالح ساختمانی ازقبیل گچ وخاک وآجروآهک ازالاغ استفاده می کردندوجماعتی راکه این شغل راپیشه خودکرده بودندالاغدارمی نامیدند

درمیان این صنف شخصی به اسم عباس گچی وجودداشت که صاحب بیشترازپنجاه الاغ بودوبرای خودش صاحب اسم ورسمی بود..
عباس گچی آدم خوش مشرب ومردم داری بودوهمه اورابخاطردرست کاریش دوست داشتندوباوجودیکه اومشروب زیادهم میخوردوهمیشه دنبال الاغ هایش درحال جابجایی مصالح باصدای دلنشینش آوازهم میخواندبااینحال مردم کاری باخصلت مشروب خواری اونداشتند
دست برقضابعدازمدتی به هردلیلی ورشکست می شودوازمال دنیاهیچ چیزی برایش باقی نمی ماندومجبوربه فروش الاغ هایش می شودودیگرهیچ دارایی وثروتی برایش باقی نمانده وبناچارمحل زندگی خودراترک نموده وعازم سفری بدون مقصدباجیب خالی وبدون هیچ امیدی وبقول معروف سربه بیابان میگذارد
پس ازطی یکی دوروزپیاده روی،تشنه وگرسنه به شهرکوچکی میرسدوبخاطراینکه جایی نداشته واردمسجدجامع شهرمیشودودرگوشه ای مینشیندوتاچندروزتوسط خادم مسجدپذیرایی مختصری میشودوکم کم واردصف نمازجماعت شده وساکن مسکن میشودودراین مدت به خطبه های ملای مسجدگوش داده وازقران وکتاب های مذهبی مسجدجهت کسب دانش مذهبی استفاده میکندوخیلی زوددردل مردم جابازمیکند
پس ازمدتی ملای مسجدفوت نموده ومردم اورابه عنوان جانشین ملای فوت شده بعنوان امام جماعت انتخاب میکنند
روزگاربدین منوال میگذردوبعدازحدودچهاریاپنج سال گذریکی ازهمشهری های سابق اوبه همان شهرمی افتدوبرای ادای نمازجمعه وگوش دادن به خطبه های آن عازم مسجدجامع میشودوقبل ازنمازبه صدای دلنشین موعظه وتلاوت قرآن توسط ملای مسجدتوجهش جلب میشودوباکمی فکرکردن شک میکندکه آیااین چهره همان عباس گچی است یانه؟
بعدازاتمام نمازبلافاصله سراغ اورفته وبعدازسلام واحوال پرسی میگوید: حاج آقاشماشباهت بسیارزیادی بایکی ازآشنایان سابق من داریدبه اسم عباس گچی..
پاسخ میدهد: من همان عباس گچی هستم که میگویی
شخص میگویدآخرچطورمیشودیک آدم عرق خورکه همیشه کارش پشت سرالاغ هاوآوازخواندن بودکارش به اینجابرسدکه به یک مردخداوروحانی تبدیل شود..این یک معجزه الهی است
عباس میگوید: زیادشلوغش نکن وهندوانه زیربغل من نگذار...من هیچ فرقی نکرده ام همان عباس گچی هستم
تنهافرقی که پیش آمده جابجایی من والاغ هاس...قبلامن پشت سراونابودم ،الان اوناپشت سرمن هستن...همین!!!

۱۳۹۴ تیر ۱۱, پنجشنبه

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من/ وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو / چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من


چون ابر به نوروز رخ لاله بشست / برخیز و به جام باده کن عزم درست
که این سبزه که امروز تماشاگه ماست / فردا همه از خاک تو برخواهد رست

ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست / بی باده گلرنگ نمی شاید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست

من بی می ناب زیستن نتوانم / بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید: / یک جام دگر بگیر و من نتوانم

می نوش که عمر جاودانی اینست / خود حاصلت از عمر جوانی اینست
هنگام گل و مل است و یاران سرمست / خوش باش دمی که زندگانی اینست

از آمدنم نبود گردون را سود / وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود / که این آمدن و رفتنم از بهر چه بود

بنگر ز جهان چه طرف بربستم هیچ / وز حاصل عمر چیست در درستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ / من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ

از آمدن و رفتن ما سودی کو؟ / وز بافته ی وجود ما پودی کو؟
در چنبر چرخ، جان چندین پاکان / می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟

هنگام سپیده دم خروس سحری / دانی که چرا همی کند نوحه گری؟!
یعنی که نمودند در آئینه صبح / کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

افسوس که بی فایده فرسوده شدیم / وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم / نابوده به کام خویش، نابوده شدیم

جامیست که عقل آفرین می زندش / صد بوسه مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف / می سازد و باز بر زمین می زندش

در کارگه کوزه گری بودم دوش / دیدم دو هزار کوزه، گویای خموش
هر یک به زبان حال با من می گفت: / کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش


آنان که محیط فضل و آداب شدند / در جمع کمال، شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز / گفتند فسانه ای و در خواب شدند

از جمله ی رفتگان این راه دراز / بازآمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دوراهه از روی نیاز / چیزی نگذاری که نمی آیی باز

این قافله عمر عجب می گذرد / دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟ / پیش آر پیاله را که شب می گذرد

یاران به مرافقت چون دیدار کنید / شاید که ز دوست یاد بسیار کنید
چون باده خوشگوار نوشید به هم / نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید

ای کاش که جای آرمیدن بودی / یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صد هزار سال از دل خاک / چون سبزه امید بر دمیدن بودی

(خیام)

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه


                                     ضرب المثل خر بیار و باقلا بار کن                                  
                                                                                                                                         

                                                                                                                                       
        

             
اين مثل در موقعي گفته مي شود که يک نفر از طرف آدم پرزور و قوي تر از خود ظلمي مي بيند و چون زورش به او نمي رسد ناچار حکم او را مي پذيرد.

مردي باقلای فراوان خرمن کرده بود و در کنار آن خوابيده بود. فرد ديگري که کارش زورگويي و دزدي بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش . صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگيرد. با هم گلاويز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمين کوبيد و روی سينه اش نشست و گفت: بی انصاف من مي خواستم يک مقدار کمي از باقلاهاي تو را ببرم حالا که اين طور شد مي کشمت و همه را مي برم. صاحب باقلا که ديد زورش به او نمي رسد گفت: حالا که پاي جان در کار است برو خر بيار باقلا بار کن .

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

مصدق و کودتا


دنیا را تغییر بده




به سنگ قبر کشیشی در کلیسای وست مینستر انگلستان نوشته شده است : کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم.            کمی بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر بدهم . بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهر خودم را تغییر بدهم
در سالخوردگی به این نتیجه رسیدم که خانواده خودم را تغییر بدهم . اکنون که در آستانه مرگ هستم دریافتم که اگر از روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می توانستم دنیا را نیز تغییر بدهم إ   

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

برخورد کریم خان زند با مرد چاپلوس و متملق

کریم خان زند هر روز صبح برای دادخواهی ستمدیدگان می نشست تا به شکایت مردم رسیدگی کند. روزی مرد حیله گری پیش او آمد. همین که به حضور او رسید چنان اشک از دیده فرو ریخت و گریه کرد که دل شهریار بر او سوخت. هرچه می خواست سخن بگوید گریه مجالش نمی داد.

پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی برند تا کمی آرام گیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست. او را نزد شاه آوردند. کریم خان قبل از رسیدگی به خواسته اش دلجویی بسیاری از او به عمل آورد و به برآوردن درخواستش امیدوارش نمود. انگاه از کارش سؤال کرد.

آن مرد گفت: مادرم مرا نابینا زائید. از هنگام تولد خداوند قوّه ی بینایی را از من گرفته بود. عمر خود را تا چندی پیش با محرومیت از نعمت دیدن گزراندم، تا این که روزی افتان و خیزان و عصا زنان به « عیناق ابوالوکیل » آرامگاه پدر شما رفتم. دست توسّل به مزار شریف آن مرحوم زدم و از او درخواست دو چشم بینا کردم. آنقدر گریه کردم که بی حال شده و به خواب رفتم. در عالم خواب مردی جلیل القدر را مشاهده کردم که بر بالین من آمد و دست بر چشمانم گذاشت و گفت: من «ابوالوکیل»، پدر کریم خان زند، چشم تو را شفا دادم. اینک با خاطری آسوده حرکت کن.

از خواب بیدار شدم و چشم های خود را بینا یافتم و جهان تاریک برایم روشن گردید. این همه گریه ی من از باب ستایش و سپاسگزاری بود که توان خودداری نداشتم و شرفیاب حضور شدم تا به عرض برسانم که فرزند چنین پدری هستید. چون من با داشتن این دو چشم زندگی تازه ای یافتم، به پیشگاه شما آمدم تا خود را برای همیشه جزء فدائیان معرفی کنم و عرض نمایم که از هیچگونه خدمتگزاری دریغ نخواهم کرد.

کریم خان دستور داد دژخیم را حاضر کنند. وقتی دژخیم آمد، دستور داد چشم های آن مرد را بیرون آورد. کسانی که نزد شاه حضور داشتند برای او تقاضای گذشت و عفو کردند که او مردی حیله باز است که به امید کرم و بخشش شما آمده است و کریم خان را از این کار منصرف کردند، ولی فرمان داد او را به چوب بستند. هنگامی که بر بدن او چوب می زدند کریم خان گفت: پدرم تا وقتی که زنده بود در گردنه ی بید سرخ خَر دزدی می کرد، من به این مقام که رسیدم عدّه ای چاپلوس برای خوش آیندم بر آرامگاهش مقبره ای ساختند و آنجا را عیناق الوکیل نامیدند. تو ای دروغگوی چاپلوس، او را صاحب کرامت خدایی معرفی می کنی؟ ای  کاش چشم هایت را درآورده بودم تا می رفتی و برای مرتبه ی دوم از او چشم تازه می گرفتی

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه




می دانیم جایمان کجاست







                                                                          


می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در
ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از
موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان
تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی
نماینده انگلستان نشست .
قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده
هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پیرمرد توجهی
نکرد و روی همان صندلی نشست ..
جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر
ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد
اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای
نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست .
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا
در آمد و گفت :
شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس
کدام است ؟
نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..
اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا
دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و
کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی
ماست نه سرزمین آنان …
سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان
سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
با همین ابتکار و حرکت ، عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت
تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان
 محکوم شد .
                                                                                                                                                           

م                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                      

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

داستانی از کتاب کوچه-احمد شاملو


مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می‌برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می‌زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می‌گیرد که « والله، بالله من زنده‌ام! چطور می‌خواهید مرا به خاک بسپارید؟ اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده ومی‌گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌‌گوید. مُرده.مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی‌افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست........ کتاب کوچه -- احمد شاملو














۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

احمد شاملو


بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟
بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید
این سازِ بی‌زمان؟

در کدام غار
بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه، این پنجه‌ی نادان؟

بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
بگذار برخیزد!

زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه‌ی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکه‌ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می‌کند
زیرِ دریچه‌های بی‌گناهی؟

بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
بگذار برخیزد!

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

چنار عباسعلی!


آورده اند که حرمسرای عریض و طویل" ناصرالدّین شاه" هر روز شاهد دعوا و رقابت های پنهان و آشکار بود، روزی کنیز یکی از بانوان حرم، مرتکب خلافی می شود و از آن رو که می دانست بانو عصبانی خواهد شد و تنبیهش می کند، تا قبل از آنکه خبر به او رسد خود را به" ری" رسانده و در" عبدالعظیم" بست می نشیند، خبر بست نشینی کنیزک که به شاه می رسد از بانوی حرم می خواهد، گناه کنیز را ببخشد؛ البته این بست نشینی و خروج کنیز از حرم، شاه را به فکر می برد که چاره ای کند تا اهل حرم به هنگام حوادثی این چنین پا به خارج حرم نگذارند و در همان اندرونی، امکان بست نشینی برایشان فراهم باشد!

فکر بکری به ذهن شاه رسید، بانوئی گیس سپید از اهل حرم را دستور داد تا به دروغ این خبر منتشر کند که خواب نما شده و به او خبر داده اند که در پای چنار کهن سال" گشن شاخ" در توی محوطه اندرونی امامزاده ای به نام" عباسعلی" مدفون است

این خبر که در حرم پیچید،همه خوشحال از اینکه امامزاده ای در اندرون دارند از شاه خواستند که دور چنار را نرده کشد و علم و کُتل آویز کند

شاه دستور داد اطراف چنار نرده کشیدند و اینگونه شد که آنجا را "چنار عباسعلی" نام گذاشتند، هر که حاجتی داشت و مبتلا به گرفتاری می شد رو به امامزاده ی تازه کشف شده می آورد و دخیل می بست

زن های شوهر مُرده، کنیزکان کُتک خورده، یتیمان درد کشیده، مقروضان گرفتار شده، راه ماندگان دست خالی مانده، عاشقان به وصال نرسیده، خلاصه هر مصیبت کشیده ای رو به سوی چنار عباسعلی آورد و کم کم پاتوق هر چه بدبخت و بیچاره و درمانده ای شد!!

"ناصرالدین شاه" هر چند این حیله به خرج داد تا گرفتاران اهل حرم برای بست نشینی ناچار به خروج از حرم نشوند اما به مرور این امامزاده صاحب شجره نامه و زیارتنامه و برو و بیائی شد تا در پناه این قداست ساختگی، آنچه که مردم از ظلم و بی عدالتی شاه سراغ داشتند را فراموش کنند

علم ها و کُتل های برافراشته و پارچه های تکّه تکّه شده و گره خورده بر شاخه های چنار قداست یافته و دیگ های آش و پلو نذری در پای چنار و دعاها و وردهای ساخته شده نیز کم کم مردم را مشغول به آنجا کرد، طوری که پناه جستن به "عبدالعظیم حسنی" و قداست راستین او می رفت که جای خود را به" چنار امامزاده" ای ساختگی در توی حرم شاه بدهد !!

وه !!... که چه حیله ای است و چه می کُند و چه قدرتی دارد، این" آئین گرائی مذهبی "آنجا که بدل بسازند برای دور ساختن از "اصل" تا مردم مشغول باشند و مجالی برای فکر نیابند

قداست های ساختگی و بدلی، اینگونه اند که هم از اصل و نسخه ی واقعی دور می کنند و هم به مانند "ابزار" وسیله ای برای سوء استفاده تا در فرصتی مناسب در پناه سینه های چاک شده و فریادهای به آسمان رسیده و تعصّب های به جوش آمده، هر چه حقیقت و راستی است به قربانگاه رود !!

ایرانیان از آن رو که دینمدارند، همین مسئله متاسفانه زمینه ای است تا گاه عده ای با طرح ادعاهای عجیب و غریب و قداست های من در آوردی، سوءاستفاده سیاسی از مردم کنند و وقت مناسب خودش از آن همه شور و فریاد و گریه و دخیل بستن به نفع مرام سیاسی نه چندان روشن خود بهره گیرند !!

البته که در این بین قشری گری و سطحی نگری و ساده لوحی برخی متدینان نیز بهترین کمک برای سیاه اندیشانی است که در صدد سوءاستفاده اند

چه بر سر دین می آید ؟!! آن گاه که "قشری گری مذهبی" به یاری حیله گران ریاکاری بیاید که می خواهند دین را همچون ابزاری در اختیار خود گیرند

"چنار عباسعلی" به عنوان نمادی از "قداست های ساختگی" اگر الآن به پا نیست،امّا بی شک ریشه هائی داخل در جهل و نادانی توده ها، همچنان قابل رویش دارد و باقی است.

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

شوش در دامن لوور


شوش که ارمغان دیدنش یک دنیا پرسش آمیخته به افسوس است، شهری است در خوزستان. آبادانی امروزش را وامدار آرامگاه دانیال نبی است و بدین سبب "شوش دانیال" خوانده می شود. باستان شناسان بنیانش را به بیش از پنج هزار سال پیش می رسانند و می پندارند که پیدایی اش، نقطه عطفی در شهرنشینی جهان باستان بود.

شوش تختگاه ایلامیان (عیلامیان) بود؛ همانان که پیش از ورود آریایی ها به ایران، درخشان ترین تمدن این سرزمین را شکل دادند و پاره ای سنت های خویش را برای هخامنشیان به ارث نهادند. یکی از سه پایتخت هخامنشیان نیز شوش بود. تخت جمشید جنبه آیینی و تشریفاتی داشت. هگمتانه در فصل گرما پذیرای دربار و دیوان بود و شوش در سایر اوقات سال این وظیفه را بر دوش می کشید.

در روزگاران بعد، از دوران سلوکیان و اشکانیان و ساسانیان گرفته تا سلسله های اسلامی، شوش همچنان جای آبادی بود اما در عصر مغول (سده سیزده و چهاردهم میلادی) رو به زوال رفت. از آن پس هیچ نبود مگر خرابه های کهن که در هیبت تپه های بزرگ، بیل و کلنگ باستان شناسان عصر جدید را انتظار می کشیدند.

فرانسویان در واپسین دهه های سده نوزدهم به این انتظار پایان دادند و رازهای سر به مهر شوش را گشودند. بی شک آنها بودند که با کاوش های باستان شناسی خویش، غبار از چهره تاریخ ایران در روزگاران بسیار کهن برگرفتند و آگاهی های سودمندی را عرضه داشتند.

اما برای هر آن چه دادند، بهایی گزاف ستاندند. گنجینه های باستانی شوش را با خود به موزه لوور بردند و برای همیشه حسرت به دل ایرانیان نشاندند. شاید هم نباید فرانسویان را مقصر بدانیم. آنان بخش بزرگی از آثار شوش را با اجازه دولت ایران به کشورشان بردند. هرچند که گاه از چارچوب قراردادهای خود پا فرا نهادند و از در فریب وارد شدند، اما اصل مشکل جای دیگری بود.

می توان بر این ها چشم بست و گفت: گذشته ها گذشته است. اما چیزهایی هم هست از جنس حال و آینده؛ آیا شوش هنوز گنجینه هایی در دل دارد؟ چرا دیگر تپه های باستانی این شهر کاوش نمی شوند؟ چرا ته مانده آثاری که فرانسویان نبردند – یا نخواستند ببرند – این سو و آن سو پراکنده است و رو به نابودی می رود؟

گزارش مصور این صفحه روایتی است از چگونگی کاوش و انتقال آثار تاریخی شوش به فرانسه. بخشی از این روایت براساس دو کتاب مادام ژان دیولافوا به نام های "ایران، کـَلده، شوش" و "خاطرات کاوش های باستان شناسی شوش" فراهم آمده است. تصاویر تاریخی نیز عکس هایی هستند که خانم دیولافوا گرفته و به صورت گراور روی چوپ منتشر ساخته است.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

پند سقراط

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:....

"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

رنج دوران برده ایم


ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس
چه سفرها کرده‌ایم، چه سفر ها کرده ‌ایم

ما برای بوسیدن خاک سر قله‌ ها
چه خطر ها کرده‌ایم، چه خطرها کرده ‌ایم

ما برای آن که ایران گوهری تابان شود
خون دل‌ ها خورده ‌ایم، خون دل ‌ها خورده ‌ایم

ما برای آن که ایران خانه خوبان شود
رنج دوران برده‌ایم، رنج دوران برده‌ایم

ما برای بوئیدن بوی گل نسترن
چه سفرها کرده‌ ایم، چه سفرها کرده‌ ایم

ما برای نوشیدن شورابه‌ های کویر
چه خطر ها کرده‌ایم، چه خطر ها کرده‌ ایم

ما برای خواندن این قصه عشق به خاک
خون دل ‌ها خورده‌ایم، خون دل ‌ها خورده‌ ایم

ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک
رنج دوران برده‌ایم، رنج دوران برده‌ ایم

شعری از نادر ابراهیمی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

آقا نور اولين روضه خوان دوره‌ ای تهران


سلسله يادداشت هائی كه می خوانيد از دو كتاب خاطرات دكترعباس منظرپور از جنوبی ترين بخش ها و خيابان های تهران برگرفته شده است كه در تهران انتشار يافته است. انديشه آقانور كه در اين يادداشت می خوانيد، همان است كه آيت الله خزعلی همچنان به آن پايبند است و هر چند وقت يكبار از قول يك بچه 4-5 ساله خبر از امام زمان می گيرد و به آن استناد می كند!

اولين روضه خوانی كه روضه " دوره ای” را در تهران مرسوم كرد "آقانور" بود. پيری او را به ياد می آورم. قدی كوتاه، كمی چاق، محاسنی خيلی بلند و مثل برف سفيد داشت. عمامه اش مشكی و لباس معمولی روحانی به تن می كرد. مردم می گفتند نور از"آقا" می تراود.

هيچكس نام واقعی او را نمی دانست. مردم خيلی به او اعتقاد داشتند. تا پيش از "آقانور" روضه ها معمولا يا در ايام عزاداری و يا به مناسبت "نذر" وامثال آن خوانده می شد و اين "آقانور" بود كه "روضه" را تابع نظم و قانون كرد. خيلی "مجلس" داشت و به همين مناسبت روضه هايش بسيار كوتاه (تقريبا 2 تا 5 دقيقه) بود. مردم به همين هم راضی بودند و صرف حضور"آقانور" را در خانه خود، باعث سلامتی و خوش بختی می دانستند. به محض اين كه روی صندلی (به جای منبر) می نشست يك استكان چای يا "قنداق" به دستش می دادند و استكان را دهان می برد و لب خود را با آن آشنا می كرد و گاهی چند قطره ای از آن را می نوشيد و بقيه را پس می داد. همسايه ها و بيمارداران هر يك مقداری از چای يا قنداق "آقا" را برای سلامتی بيمار خود همراه می بردند.

آقا نور با "الاغ" حركت می كرد و هميشه يك نفر دنبالش بود. همراه او را "پامنبری” می ناميدند. چون به غير از اين كه از الاغ "آقا" نگهداری می كرد، بعضی اوقات در داخل مجلس "پای منبر" آقا" هم می ايستاد و بعضی مرثيه ها را دو صدائی با هم می خواندند. همين "پامنبر" خوان ها بودند كه پس از چندی خود "روضه خوان" می شدند و يكی از آن ها همسايه ديوار به ديوار ما بود كه 7- 6 سالی هم از من بزرگ تر بود. الاغ "آقا" خيلی خوب خورده و پرورده و در ضمن نا آرام و "چموش" بود. علت ناراضتی حيوان هم اين بود كه كسانی موهای بدن حيوان را می كندند و داخل مخمل سبز می گذاشتند و پس از دوختن، آنرا برای "رفع چشم زخم" به گردن اطفالشان می آويختند و چون حيوان از كندن موهای بدنش ناراحت بود، كسانی و بخصوص بچه هايی را كه به او نزديك می شدند "گاز" می گرفت! يكی از اين بچه ها خواهر كوچك من بود كه خيلی هم بچه ناآرامی بود. الاغ شكم او را به دندان گرفته بود و با صدای فرياد بچه به كوچه دويديم و با زحمت او را از دندان حيوان نجات داديم و هنوز پس از حدود 60 سال، جای دندان الاغ روی پوست شكم او پيداست!

باری، كار "آقانور" خيلی "سكه" بود. غير از خانه های شهری، باغ و ساختمانی در "زرگنده" داشت كه به آلمان ها اجاره داده بود.( پيش از جنگ بين الملل دوم). آن موقع آلمان ها خيلی در ايران بودند و در زمينه صنعت و تجارت بسيار فعال بودند و معلوم است در كارهای سياسی و تبليغاتی به همچنين. روز دوازدهم هر ماه "قمری” منزل ما روضه بود و "آقا نور" هم دعوت داشت. يك بار در اوائل سال 1320 آقا نور پيش از شروع روضه مطلبی به اين مضمون گفت:

اين "هيتلر" كه در آلمان پيدا شده "هيت لر" است. از "لرستان" رفته و سيد هم هست. نايب امام زمان است و ماموريت دار همه دنيا را فتح كند و به "حضرت" تحويل بدهد.

البته، اينها مطلبی بود كه "آقانور" می گفت و هيچكس در صحت آن شك نداشت. مدتی گذشت و "متفقين" ايران را اشغال كردند و آلمان ها از كشور اخراج گشتند و ساختمان رزگنده "آقانور" به انگليس ها اجاره داده شد و مدت كمی پس از اشغال ايران، روزی را به ياد می آورم كه "آقانور" همانطور كه در خيابان ها و كوچه ها سوار بر الاغ به مجالس خود می رفت ( و معلوم است در مجالس نيز) با صدای بلند اعلام می كرد كه : شب جمعه آينده، زلزله شديدی در تهران بوقوع می پيوندد و فقط كسانی كه به امام زاده ها و اماكن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود.

معلوم است كه آن شب، تهران به كلی تخليه شد. ما هم با خانواده و با "گاری” به شاه عبدالعظيم رفتيم و علت آن بود كه "ماشين دودی” به قدری شلوغ شده بود كه مادرم ترسيد ما زير دست و پا له شويم. با اين حال بعضی از اشخاص كه نتوانستند از شهر خارج شوند و به امام زاده ها بروند در وسط خيابان ها خوابيدند.

آن شب زلزله نيامد ولی ماه بعد كه "آقا نور" برای روضه به خانه ما آمد بدون اين كه كسی علت نيامدن زلزله را بپرسد خودش گفت: حضرت به خواب كسی آمده و پيغام داده كه چون معلوم شد مردم خيلی مومن و با عقيده هستند، دستور دادم زلزله نيايد. البته اين را هم همه باور كردند. فقط پدرم كه "درويش" هم بود می گفت: انگليسی ها می خواستند ميزان نادانی ما را امتحان كنند كه با اين ترتيب به مقصود خود رسيدند!

هيچكس حرف پدرم را باور نكرد و پای دشمنی "تاريخ" درويش ها با روحانيون گذاشتند. وقتی آقا نور مرد، در حقيقت تهران عزادار و تعطيل شد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

می دانیم جایمان کجاست


می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همۀ شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست.
قبل از شروع جلسه، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست. جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد.
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست. کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا می کرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت:
“شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟ نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است. اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند بر جای دیگران نشستن یعنی چه؟ او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان.”
سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
با همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد.این نکته رو هم من خودم اضافه می کنم که رئیس دادگاه هم انگلیسی بود !!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

مرد کور







روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »



وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

حکایتی از عبید زاکانی


خواب دیدم قیامت شده است.

هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.

خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:....

«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»

خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»

نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

سفر بخیر


به کجا چنين شتابان ؟
گون از نسيم پرسيد
دل من گرفته زينجا
هوس سفر نداري
ز غبار اين بيابان ؟
همه آرزويم اما چه کنم که بسته پايم
به کجا چنين شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز اين سرا سرايم
سفرت به خير !‌ اما تو دوستي خدا را
چو ازين کوير وحشت به سلامتي گذشتي
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
شفیعی کدکنی

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

فرخي يزدي ـ شعر آزادي


آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي

دست خود ز جان شستم از براي آزادي

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

مي دوم به پاي سر در قفاي آزادي

با عوامل تكفير صنف ارتجاعي باز

حمله مي كند دايم بر بناي آزادي

در محيط طوفانزاي ماهرانه در جنگ است

ناخداي استبداد با خداي آزادي

و اين محبت را گر كني ز خون رنگين

مي توان تو را گفتن پيشواي آزادي

فرخي ز جان و دل مي كند در اين محفل

دل نثار استقلال جان فداي آزادي